نوروزتان شـــاد بــــاد.
نوروزتان شـــاد بــــاد.
"سپارا"
شعر از بهمن بابائي
...
ه...ي
امروز هم مثل ديروز بود
مثل آن روزهاي دگر...
شايد اگر روزي آن مرد پهلوي گفته بود:
مراسم تشییع پیکر
سیمین دانشور صبح امروز یکشنبه از مقابل تالار وحدت برگزار شد.
داستانی از كازوئو ايشيگورو- مترجم فرشید عطایی
كازوئو ايشيگورو در سال 1954 در ناگازاكي ژاپن به دنيا امد و در پنج سالگي به دليل ضرورت شغلي پدر به همراه خانواده به انگليس مهاجرت كرد. معروف ترين اثر اين نويسنده، رمان «بازماندة روز» است كه جايزة «بوكر» را برايش به ارمغان آورد و فيلم موفقي نيز با بازي هاپكينز و تامپسن، از روي آن ساخته شد. ايشيگورو هم اكنون مشغول نگاشتن رماني به نام «Never Let Me Go» است. او تازگي اولين فيلمنامة خود را با عنوان «غم انگيز ترين موسيقي عالم» نوشت كه چندي پيش به فيلم تبديل شد. داستان كوتاه «روستايي پس از تاريكي» در مجلة نيويوركر به چاپ رسيده است.
كازوئو ايشيگورو
مترجم: فرشيد عطايي
يك موقعي بود كه مي توانستم هفته ها بي وقفه به جا هاي مختلف انگلستان سفر كنم و سرحال و قبراق باشم؛ آن هم زماني كه سفر عصبي ام مي كرد. ولي حالا كه سن ام بالا رفته خيلي راحت تر گيج و سرگردان مي شوم. به همين دليل وقتي پس از تاريكي به آن روستا رسيدم كاملاً احساس گيجي و سرگرداني مي كردم. باورم نمي شد در همان روستايي هستم كه در گذشتة نه چندان دوري در آن زندگي كرده بودم و حالا چنين تاْثيري بر من گذاشته بود.
هيچ چيز آشنايي در آن روستا نمي ديدم؛ فقط در خيابان هاي پر پيچ و خم كه نور ضعيفي روشن شان كرده بود، قدم مي زدم؛ قدم زدني كه انگار هرگز پايان نداشت. در دو طرف خيابان كلبه هاي سنگي وجود داشت؛ كلبه هاي سنگي از مشخصات اين ناحيه بودند. خيابان ها در بعضي قسمت ها آنچنان تنگ مي شدند كه وقتي مي خواستم جلو تر بروم دستم يا كيفم به سطح ديوار كشيده مي شد. با اين همه به رفتنم ادامه دادم؛ در تاريكي به اميد پيدا كردن ميدان روستا يا ديدن يكي از اهالي روستا در حالي كه سكندري مي خوردم در تاريكي به رفتنم ادامه دادم؛ اگر ميدان روستا را مي ديدم دست كم مي توانستم موقعيت خودم را تشخيص بدهم. در حالي كه سكندري مي خوردم در تاريكي به رفتنم ادامه دادم اميدم اين بود كه ميدان روستا را پيدا كنم و يا يكي از اهالي روستا را ببينم؛ اگر ميدان روستا را پيدا مي كردم دست كم مي توانستم موقعيت خودم را تشخيص بدهم. وقتي بعد از گذشت مدتي نه ميدان را ديدم و نه كسي را، دچار خستگي و فرسودگي شدم، به همين دليل به اين نتيجه رسيدم كه بهترين راه براي من اين است كه همينطوري يكي از آن كلبه هاي سنگي را انتخاب كنم و درش را بزنم و اميدوار باشم كسي كه مرا مي شناخت در را به رويم باز كند.
داستان يك خالهي بيچاره | هاروكي موراكامي | مترجم: فرشيد عطايي
همه چيز در يك بعد از ظهر بسيار زيباي روز يكشنبه در ماه ژوئيه شروع شد؛ درست همان اولين يكشنبة ماه ژوئيه. دو سه تكه ابر سفيد و كوچك در دوردست آسمان مانند علائم سجاوندي بودند كه با دقت بسيار نوشته شده باشند. نور خورشيد بي هيچ مانعي بر تمام دنيا مي تابيد. در اين پادشاهي ماه ژوئيه، حتي پوشش نقره اي رنگ يك شكلات كه بر روي چمنزار پرتاب شده بود، مثل كريستالي در ته يك درياچه، با غرور مي درخشيد. اگر براي مدت طولاني به اين منظره نگاه مي كردي متوجه مي شدي كه نور خورشيد يك نور ديگر را در بر مي گيرد، مثل جعبه هاي تو در توي چيني. نور داخلي به نظر مي رسيد كه از ذرات بي شمار گرد گُل ها درست شده باشد؛ ذراتي كه در آسمان معلق و تقريباً بي حركت بودند تا اينكه سرانجام بر روي سطح زمين فرو مي نشستند.
نسل جدید نویسندگان
نسل جدید نویسندگان عنوان تازه ای نیست و عموما شامل آن دسته از نویسندگانی می شود که متوسط سنی آنها بین 25 تا 40 سال است. برای دیدن نام این نویسندگان تنها کافی ست که لحظه ای موس را روی عکس ها نگه دارید تا نام آنها را ببینید.در ضمن روی هر عکسی هم کلیک کنید مطلبی از نویسنده موردنظر باز خواهد شد. دیگر اینکه امیدوارم آرام آرام عکاسخانه نویسندگان معاصر را به این شکل منتقل کنم به اینجا. ارادتمند : قابیل
ساده لباس بپوش! ساده راه برو
اما در برخورد با دیگران ساده نباش
زیرا سادگی ات رانشانه میگیرند
برای درهم شکستن غرورت
... ...
من غــــــرورم را به راحتــــــی به دست نیــــــاوردم
کــــــه هر
وقت دلـــت خواست خـــــردش کنی ... !
غـــــــرور من اگر
بشکـنـــــــد
با تـــکـــــه هـــایـــــش
شاهـــــــرگ
زنــــدگـــــی تـــــو را نیز خواهـــــم زد
شب خوابيدي تو تختت هي قلت ميخوري...
بعد گوشيتو بر ميداري مينويسي
"خوابم نميبره"...
سرد ميشي...
بغض ميکني...
ميبيني هيچکسو
نداري که واسش اينو بفرستي... تنهايي سخته...خيلي:((
تعداد صفحات : 8